همه چی
همه چی
 
 

پسر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی 
اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم
. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد.. 
حال دختر خوب نبود.. 
نیاز فوری به قلب داشت.. 
از پسر خبری نبود.. 
دختر با خودش میگفت : میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم 
تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..
 ولی این بود اون حرفات.
 .حتی برای دیدنم هم نیومدی شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم..
 آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید
چشمانش را باز کرد..
 دکتر بالای سرش بود. 
به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟ 
دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده
. شما باید استراحت کنید.. درضمن این نامه برای شماست..
دختر نامه رو برداشت. اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.
 بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود
سلام عزیزم.
 الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.
 از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم 
چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..
 پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..
 امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه. (عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند.. اون این کارو کرده بود.
. اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..
 و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم

 

ب تشکر از صاحب وبلاگ :lovely-girl.loxblog.com/


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:عاشق,قلب,پسر,, :: 17:19 :: توسط : نوید

معلم گفت: بنویس "سیاه" و پسرك ننوشت !

معلم گفت: هر چه می دانی بنویس !

و پسرك گچ را در دست فشرد ...

معلم عصبانی بود و گفت : املای آن را نمی دانی؟!!

سیاه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمز رنگ كلاس دوخته بود ...

معلم سر او داد كشید و پسرك نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت !

و باز جوابی نداد.

معلم به تخته كوبید و پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سكوت كرد ...

معلم بار دیگر فریاد زد: بنویس گفتم هر چه می دانی بنویس...!

و پسرك شروع به نوشتن كرد : كلاغها سیاهند ، پیراهن مادرم همیشه سیاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ است و كیف پدر هم سیاه بود،
قاب عكس پدر یك نوار سیاه دارد.

مادرم همیشه می گوید : پدرت وقتی مرد موهایش هنوز سیاه بود چشمهای من سیاه است و شب سیاهتر.

یكی از ناخن های مادر بزرگ سیاه شده است و قفل در خانمان سیاه است.
بعد اندكی ایستاد رو به تخته سیاه و پشت به كلاس و سكوت آنقدر سیاه بود كه پسرك دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت :

تخته مدرسه هم سیاه است و خود نویس من با جوهر سیاه می نویسد ...

گچ را كنار تخته سیاه گذاشت و بر گشت ، معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود و پسرك نگاه خود را به بند كفشهای سیاه رنگ خود دوخته بود ...

معلم گفت : بنشین.

پسرك به سمت نیمكت خود رفت و آرام نشست و معلم كلمات درس جدید را روی تخته می نوشت و تمام شاگردان با مداد سیاه در دفتر چه مشقشان رو نویسی می كردند ...

اما پسرك مداد قرمزی برداشت و از آن روزمشقهایش را با مداد قرمز نوشت و معلم دیگر هیچگاه او را به نوشتن كلمه سیاه مجبور نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ایراد نگرفت.

و پسرك می دانست كه قلب یک معلم واقعی هرگز سیاه نیست...


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 18 مهر 1390برچسب:معلم,گپ,قرمز,قلب,داستان,پد آموز,داستان پند آموز, :: 16:56 :: توسط : نوید

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

درباره وبلاگ
سلام دوستان نوید هستم 14 سالمه دیگه چی بگم؟؟؟ دوستون دارم نظر هم یادتون نره:D
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان همه چی و آدرس hamechi2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 76
بازدید ماه : 127
بازدید کل : 166476
تعداد مطالب : 83
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1